ده سالم بود.بغلِ مدرسه یه مسجد بود و ما که پیاده برمیگشتیم خونمون از توی مسجد رد میشدیم .راه کوتاه تر میشد. توی حیاط مسجد یه کتابخونه باز کردن .ظهر که تعطیل میشدم سرراه خونه میرفتم کتابخونه، کتابای دفعه پیشُ تحویل میدادم.کتاب جدید برمیداشتم و به زور توی کیفِ درحالِ ترکیدنم جا میدادم و با کمر شکسته برمیگشتم خونه. کتاب های کتابخونه قدیمی بود.بوی کهنگی میداد و پاره پوره بود. سخت میشد از بینشون کتابی پیدا کرد که به دل بچه ی ده ساله بشینه.
درباره این سایت