924

یه چیزی میخوام که فقطِ فقط مال خودم باشه. مثلِ یه گربه که فقط تو بغل من بیاد.دراز که میکشم بیاد از لای دستام خودشو تو بغلم جاکنه.صبا نذاره بخوابم و شبا بغلم لم بده.درس که میخوندم خودشو بندازه رو ورقا.از تو دستم غذا بخوره و لیسم بزنه. کاش نقاشیو ادامه داده بودم. خدای نصفه نیمه ول کردنِ همه چی منم.

920

ده سالم بود.بغلِ مدرسه یه مسجد بود و ما که پیاده برمیگشتیم خونمون از توی مسجد رد میشدیم .راه کوتاه تر میشد. توی حیاط مسجد یه کتابخونه باز کردن .ظهر که تعطیل میشدم سرراه خونه میرفتم کتابخونه، کتابای دفعه پیشُ تحویل میدادم.کتاب جدید برمیداشتم و به زور توی کیفِ درحالِ ترکیدنم جا میدادم و با کمر شکسته برمیگشتم خونه. کتاب های کتابخونه قدیمی بود.بوی کهنگی میداد و پاره پوره بود. سخت میشد از بینشون کتابی پیدا کرد که به دل بچه ی ده ساله بشینه.

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وب شاپ پویا دوره‌هاي عالي بهداشت عمومي و اپيدميولوژي پایگاه اشعار آئینی جعفر ابوالفتحی_ نِی جَف یکی مثل من تولید کننده ظروف ملامین کسری یزد شرکت سایبان برقی متین گارنا پلاس|garena plus|grna-plus dforthe